پژواک صدای قهقهه کوچه را پر کرده بود
که ناگهان با دست های روغنی و دوچرخه ی قدیمی زنجیر پاره کرده، پدر وارد حیاط خانه شد
قبل از این که نفسی چاق کند چشمش به وحید افتاد که پا برهنه و کِز کرده و سر به زیر روی کُنده ی بریده شده نشته بود
پسرم وحید بلند شو، چه شده، چرا ناراحتی عزیزم
برو کفش هایت را بپوش، بیا تا دوچرخه ی بابا را تعمیر کنیم
وحید سرش را بلند کرد و نگاهی به کفش های کهنه و پاره شده اش که درون زباله دان کنار در بود انداخت
و بعد، نگاهی معنا دار به صورت خسته از کار پدر
پدر نیز که تهی از پاسخ و پول بود
با همان دست های روغنی کفش های خود را در آورد و کنار کفش های وحید گذاشت
وحید، بغضش ترکید و پا برهنه از خانه بیرون زد
درون کوچه مردی را دید
که پا ندارد
و مرد
با دیدن چهره ی بهت زده ی وحید
قهقهه اش فروکش کرد.
بفهمیم ، قدر داشته هایمان را
- جناب آقای حسین کاوه